جریمه اش " یک عمر"" حســــرت" شد!
باخت ِ زیبایی بود!
یاد گرفتم به "دل" ، "دل" نبندم!
یاد گرفتم از روی "دل" حکم نکنم!
"دل" را باید " بُــر" زد جایش "سنگ" ریخت " که با "خشت" "تکبــُری" نکنند
قهوه،
بادام،
شکلات،
همه تلخی ها را چشیده ام،
هیچکدام قدر نبودنت
تلخ نبودند
ادمی را دیدم باسایه خود درد و دل میکرد...
چه رنجی میکشد او...
وقتی هوا ابریست !!!
مهمترین درسی که از زندگی آموختم این بود که...
"هیچکس" شبیه حرفهایش نبود..
یه وقتایی هم باید دستتو بذاری روی شونۀ بعضیا و بگی :
نــه …
خوشـــــــــــــم اومـــد …
از اونی که فکـــــــــر می کردم ؛
آشـــــــــــــغال تـــری ..
مرد از زن خیلی تنهاتره!!
مرد موهاش بلند نیست که توى بى کسى کوتاهش کنه و اینجورى لج کنه با همه ى دنیا!
مرد نمیتونه وقتى دلش گرفت زنگ بزنه ب دوستش و گریه کنه و خالى بشه!
مرد نمیتونه درداشو اشک کنه!ی اخم خشن میکنه و میچسبونه ب پیشونیش!
ی وقتایی ی جاهایی ب ی کسانى باید گفت:میم مثل مرد!
میان هر نفسی که میکشم همهمه ای است از همه پنهان …
اما از تو چه پنهان ؟
میان هر نفسی که میکشم تـــو هستی
که میکِشم تو را ، که میکُشی مرا …
يک پنجره براي ديدن
يک پنجره براي شنيدن
يک پنجره که مثل حلقه ي چاهي
در انتهاي خود به قلب زمين مي رسد
و باز مي شود به سوي وسعت اين مهرباني مکرر آبي رنگ
يک پنجره که دست هاي کوچک تنهايي را
از بخشش شبانه ي عطر ستاره هاي کريم
سرشار مي کند
و مي شود از آنجا
خورشيد را به غربت گل هاي شمعداني مهمان کرد
يک پنجره براي من کافيست
همیشه لازم است که خودت را مجبور کنی از حد و تواناییت فَـرا تـر روی.
خیلی چیزها هست که امروز انجام می دهی ولی ده سال پیش انجام دادن آن ها به نظرت دیوانگی بود، این چیزها خود تغییری نکرده اند ولی تصور تـو از خودت تغییر یافته است. چیزی که قبلا غیر ممکن بود حالا امکان پذیر شده است. شاید هم فقط زمان لازم دارد تا موفق شوی خود را کاملا عوض کنی
شاید من در زندگیم شکستهای بسیاری متحمل شده باشم ولی آنها رو شکست نمیدانم زیرا هزاران راه را پیدا کرده ام که بکار نمی آیند............
عازم یک سفرم ،
سفری دور از خودمن تاخودم،
مدتی هست نگاهم به تماشای خداست وامیدم به خداوندی خدا
بعضی وقت ها دوست دارم وقتی بغضم میگیره خدا بیاد پایین اشکامو پاک کنه !
دستمو بگیره بگه : آدما اذیتت می کنن .؟!
بیا بریم پیش خودم . . .
از تقدير و سرنوشت غمگين مباش،چه بسا سگ هايی كه بر روى اجساد شيرهای جنگل سبز رقصيدند، شادی كردند و خود را بزرگ پنداشتند ،اما نمی دانستند شير، شير می ماند ! و سگ، سگ، حتی با قلاده های طلا !....
همىن...
قـــــدر لحـــــظـه ها را بـدان …
زمـانــــــی می رسد که تـو دیگــــــــر قادر نیستـــــی بگـویـــــی :
جبــــــران مـــــی کـنم …
شاید نشود به گذشته برگشت و یک آغاز زیبا ساخت
ولی میشود هم اکنون آغاز کرد و یک پایان زیبا ساخت
تعداد صفحات : 3